قلبم این روزها چه بی بهانه میگیرد، قفل میشود و میسوزد، زمانی پیش به دنبال بهانه ی میگشت ولی حالا تا دلت بخواهد بهانه دارد، دارد و دارد، صدایش که میکنم جوابم نمی دهد، نگاهش که میکنم نگاهم نمیکند، حرف که میزنم فقط آه میکشید،،، می گویم ای نازنین با من مدارا کن، چشمهایش تر میشود،،، می گویم چندصبای پیش نمانده، سرش را بیشتر فرو میریزد، گاهی آینه در دست میگیرد و به خود در سکوت نگاه میکند. زمانش که زیاد شود باز هم فرقی برایش ندارد،،، عظم رفتن که میکنم، سرش بالا می آید و لزران میگوید. گرفته ام تمامش کنیم. سرش را با آخرین حرفش به سمتی کج میکند که تایید مرا بگیرد، من ایستاد در روبه رویش با لبخند جواب مثبت می دهم.
- ۰ نظر
- ۱۱ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۵۰